داستان کوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي کودکان فراهم شده است.
داستان پارميدا و نيکيتا
يه روز جمعه پارميدا از خواب بيدار شد و ديد که مامانش داره حاضر ميشه، که به خونه مامان بزرگش بره.
پارميدا مي دونست خاله زري و دخترش نيکتا که هم سن پارميدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همين خاطر سريع حاضر شد تا با مامانش دوتايي به خونه مادر بزرگش برن.
خونه مادربزرگ خيلي بزرگ بود و يک حياط باصفا داشت که بچه ها عاشق توپ بازي و دويدن اونجا بودن، مخصوصا روزهاي تعطيل که ميتونستن تا عصر اونجا بمونن و بازي کنن.
البته پارميدا اگه هر روز هم مي رفت خونه مادربزرگش سير نمي شد چون اونجا رو خيلي دوست داشت.
پارميدا سريع کفششو پوشيد و با مامانش سوار آژانس شدن و به خونه مادربزرگ رفتن.
داستان کوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي کودکان
وقتي رسيدن و در زدن نيکتا در رو باز کرد و يهو پريد تو بغل پارميدا.
مامان پارميدا هم نيکتا رو بوسيد و گفت چطوري تو گل دختر.
نيکتا بهشون سلام کرد و پيش مادربزرگ و خاله زري رفتن.
پارميدا به خاله و مادربزرگش سلام کرد و توپي رو که هميشه باهاش بازي ميکردن، برداشت و با نيکيتا به حياط رفتن تا باهم بازي کنن.
نيم ساعتي نگذشته بود که پارميدا توپ رو به گلدون عتيقه مورد علاقه مادربزرگ که يادگار بابا بزرگ بود زد و اون رو شکست. مامان پارميدا سرش رو از پنجره حياط بيرون آورد و پرسيد صداي چي بود؟
نيکتا به پارميدا گفت حالا چيکار کنيم الان باهامون دعوا ميکنن و نميذارن ديگه بياييم خونه مامان بزرگ و بازي کنيم و مامان بزرگ خيلي خيلي ناراحت ميشه.
پس با هم ديگه گفتن که هيچ اتفاقي نيفتاده و با هم تصميم گرفتن گلدون شکسته رو ببرن و بذارن زير تخت چوبي بزرگي که توي حياط بود.
بعد از چند ساعت پارميدا و نيکتا که از بازي کردن خسته شده بودن، پيش مادر بزرگ رفتن تا براشون از سايت کودک و نوجوان قصه تعريف کنه.
خاله زري و مامان پارميدا هم بعد از درست کردن غذا، تصميم گرفتن تا حياط رو تميز کنن. مامان پارميدا موقع جارو زدن زير تخت، تيکه هاي گلدون و خاک و گل پژمرده رو ديد.
بالا اومد و بچه ها رو صدا زد و گفت بچه ها دوس دارم بهم راستشو بگيد.
منبع
داستان کوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي کودکان
پارميدا ,رو ,هم ,مامان ,بازي ,خونه ,صداقت براي ,مامان پارميدا ,راستگويي و ,و صداقت ,کوتاه در